در حالی که آهنگ آذری سنتی گوش می دهم و مرا به دوران طفولیت 4 یا 5 سالگی می برد، به آن زندگی روستایی.... و همزمان به فکر مادر می افتم، مادری که الان کمتر از 24 ساعت است ندیدمش و دیوانه شده ام...دیوانه اش شده ام... مادرم برگرد... تنها در آغوش اوست که در این دریای پرتلاطم به آرامش می رسم.
نکند خدا همان مادر است و مادر همان خداست؟ و همۀ فیلسوفان و علما و دانشمندان از این موضوع بدیهی بی خبر بوده اند و هستند؟ پس این چه عشقی است؟ چگونه است که با یادش نفسم تنگ می شود و اشک در چشمانم حلقه می زند و بغض می کنم؟
و باز هم مادر...
برچسب : نویسنده : rozaneyebaste بازدید : 95