سردرگمی

ساخت وبلاگ

سال 87 بود. وارد یه مغازۀ لباس فروشی توی خیابان رودکی شدم. نمیدونم چه اتفاقاتی افتاد که با فروشنده در مورد لذت بردن از زندگی بحث کردیم. میگفت اگه از زندگیت لذت نمی بری چون پول نداری. اون موقع معنای حرفش رو نمی فهمیدم و قبول نداشتم. وارد یه دورۀ دپرشن شدیدی شده بودم. چند سالی گذشت، شروع به کار کردم و یه مقدار پول جمع کردم در حدی که میتونستم یه سری کارا انجام بدم. اما باز حس و حال خوبی نداشتم، برام خنده دار بود که کار می کردم و پول در می آوردم و خرج می کردم و دوباره و دوباره. نکنه منظور اون فروشنده این بود که باید خیلی مایه دار باشم؟ هنوز به اون حد نرسیدم که قضاوت کنم و یا تجربه کنم اما با شناختی که از خودم دارم فکر نکنم داشتن پول زیاد بتونه خشنودم کنه، قانعم کنه. میدونی مشکل اساسی من طی این سال ها این بود که معنای زندگی چیست؟ چه نوع انگیزه ها و اهدافی باید خلق کنیم تا صبح با انرژی بیدار بشیم؟ اصلاً آیا باید انگیزه و هدفی تعریف بشه؟ در نهایت فرض کن به تمام خواسته هات رسیدی و لذت کافی بردی، خب که چه؟ تجربیات دوستان نشون داده که حتی مسافرتهای متعدد هم حلال مشکلات نیست، داشتن پول زیاد هم آرامش بخش نیست که هیچ دردسر هم داره برخی اوقات. من به شخصه نه دنبال ثروت کلانم، نه برنامه ی مهمی دارم برای آینده. مگه اصلا مهمه؟ ترجیح میدم توشۀ اندکی داشته باشم تا امورات زندگی بگذره در کنار اون مشغول فیلم دیدن و بازی کردن باشم با این هدف که زمان بگذره. کسی هست حس و حال منو داشته باشه؟ آیا بیمارم و باید به دنبال راهکار باشم؟ آیا همینی که هستم اوکیه؟ 

و باز هم مادر...
ما را در سایت و باز هم مادر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rozaneyebaste بازدید : 91 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 18:15